میتونستم به قول خودم یه حرف با ارزش! جور کنم و بگم...
ولی بی خیال، یه روز همه این حرف ها، از یادها میره ، تو می مونی و «دوست» ...
پاسبان حرم دل شده ام شب همه شب تا در این پرده جز اندیشه ی او مگذارم
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
به نام یکتا یار
سلام بچه ها!!! می دونید چند وقت بود پیغام نذاشته بودیم؟ حالا که دارم اینا رو مینویسم میبینیم دلم تنگ شده واسه ی چرت و پرت نوشتن D: میدونید خوبیه این پیغامها چیه؟ خوبیش اینه که نمیدونی چی میخوای بنویسی!
خوب همه خوبید؟ خوشید؟ سلامتید؟ به قول خودم همتون زندهاید؟ آره؟ خوب حیف شد، گفتم شاید بعد از یک سال حداقل یکی دو نفر ... امیدوارم حرفامون رو همهی بچههای سال پیش بخونن، هرچند احتمالا تعداد زیادی از بچههایی که مرحله 2 قبول نشدن دیگه اینجا سر نمیزنن. بچههای جدید هم خیلی خوشحالمون میکنن اگه پیغامهای سال پیش رو خونده باشن. قراره این آخرین پیغاممون باشه... خوب از کجا شروع کنم؟ شاید یکم خاطره ... الآن که داشتم یه نگاه به پست های سال قبلمون مینداختم کلی حال کردم. یادمه یه بار در روز 3 تا پیغام زدیم، اونم واسهی اینکه من یه سوتی داده بودم و کلی مطلب لیست کرده بودم و گفته بودم خوبه که اینا رو بخونید! منه بنده خدا هم چه میدونستم که همه فکر میکنن منظورم واسهی مرحله دومه! باید کلی قسم می خوردم که منظورم یه دید کلی نسبت به همهی مطالب المپیاد بوده ((: یادش بخیر چه حالی میداد... D:
یادمه یه وقتی بعضی بچهها شروع کردن نظر دادن با اسم من و بقیه! منم از اون موقع شروع کردم خفت کردن بچهها :)) چقدر پیغام بد و بیراه که برامون فرستادن D: . هرچند ما میگیم نباید زیاد ناراحت باشید و از این حرفا، ولی خوب خیلی از بچهها کامل تو جو مرحله دو بودن و خیلیها هم ناراحت بودن، البته همونهایی هم که ناراحت بودن، همین که میدیدم لااقل میان اینجا و یه مقدار از ناراحتیشون رو (سر ما) خالی میکنن خوشحالمون میکرد. هرچند که من اون نظرا رو پاک میکردم، ولی باور کنین همه رو با دقت میخوندم و شاید بعضی از اونها برام خیلی مهمتر از بقیه نظرا بود. البته از همون موقع متوجه شدم که بعضی پیغامهای خاص از دست فیلترهای بلاگفا رد میشه! (همینجا بگم اون دوستیمون که معمولا با اسم «هی» نظر میداد ممنون میشم اگه بهم بگه چطور این کار رو میکرد D: )
یادمه اولین باری که تعداد نظرات 3 رقمی شد D: و من مجبور شدم بعضی نظرات رو پاک کنم و دوباره دو رقمی شد ((:
یادمه وقتی نظرات یکی از پست ها رسید به حدود 600 تا نظر! نمیدونید چه حالی داد به ما! حالا بگذریم که نصفش مال خودمون بود D:
دیگه ... دیگه نمیدونم از چی بگم، از اردیبهشت که تقریبا در اوج علافی تو باشگاه پیغام چرت و پرت میدادیم؛ یا از خرداد که کلی حرف میزدیم در مورد نتایج و اینجور چیزا! یا بعدش که احمد خودش و ما رو کشت تا یه امتحان برگذار کنیم! یادمه من نشستم یک ساعت کلی به خیال خودم الگوریتم خفن زدم برای سوال امتحان. بعد آخر روز امیر اینقدر کدش رو سریع کرد که تونست جواب رو دقیق بدست بیاره D: کلی جلوی احمد و بچهها ضایع شدم ((:
و بعدش هم که اومدیم دانشگاه و کلی از وقتمون پر شد ( با درسای نه چندان جالب دانشگاه). ولی خوب هنوز تا حدی وقت داشتیم. اما از اواخر پاییز که دیگه کارای باشگاه شروع شد و خوب... جداً وقت خاصی برامون باقی نموند. البته قبول دارم که مقدار نه چندان کمی از وقتمون رو هدر میدادیم ولی خوب، اینم یکی از خاصیتهای کامپیوتریاست دیگه D:
واسه همین بود که یواش یواش تلاشمون توی شاززز کم شد. خوب خداییش هر وقت هم که زمانش رو داشتیم نمیدونستیم چی بنویسیم! آخه اگه میخواستیم کار علمی کنیم، که جدا وقت زیادی میبرد. حرف غیر علمی هم که زیاد زده بودیم، دیگه چیز زیادی برای گفتن نمونده بود. آخه یکی از ایدههای کلی شاززز این بود که بچههای سال بعد بیان و فکرهاشون رو توش بنویسن ولی خوب به هزارتا دلیل این اتفاق نیفتاد. ما هم که نظرمون تغییر خاصی نکرده بود تا بیایم بگیم. خلاصه اینکه اینجوری شد که الآن شده. و در حقیقت دلمون نمیومد که وبلاگ رو تعطیل کنیم، چون بالاخره هنوز بچهها میومدن و اینجا نظر میدادن. تا اینکه یکی از دوستان (یه حرف حساب) اومدن و با نظرشون ما رو جدا به فکر انداختن که بالاخره باید اینجا رو یکاریش بکنیم. الآن واقعا جا داره که از این دوستمون جوری بیشتر از صمیمانه تشکر کنیم، چون حرفاشون حداقل برای ما خیلی بیشتر از گرم و صمیمی بود. نمیدونم به عمد بود یا نه ولی لحن حرف زدنشون به شدت منو یاد خودمون مینداخت D: میدونم یکم بیجنبهایه ولی... بعد از اون پیغام شاید بتونم بگم چند روز داشتم از خوشحالی بال بال میزدم D: و خوب ناراحتم از اینکه الآن داریم کاملاً بر خلاف خواستهی این دوستمون عمل میکنیم. اما به همهی دوستان مخصوصاً این دوستمون باید بگم که دلیل این خداحافظی تغییر ارزشها یا تغییر چیزهایی که دوست داریم نیست؛ فقط بحث اینه که ما ها تا حدی شبیه به تابع عمل میکنیم، الآن شرایط و ورودی ما تا حد زیادی فرق کرده. بالطبع خروجی ما هم تغییر میکنه. الآن به دلایل مختلفی مثل وقت کم و تکراری شدن حرفا دیگه موقعیت پیغام گذاشتن توی شاززز رو نداریم. حالا شاید مجبور باشیم جور دیگهای به اون هدفها و علاقههامون برسیم، مثلا کمک توی کارهای باشگاه(که جدا وقت زیادی رو لازم داره).
خوب دیگه زیاد حرفی برام نمونده. فقط میخوام حرفی رو که تا حالا زیاد تکرار کردم باز هم بگم: سخته، اما همهی تلاشتون رو بکنید که جلوترتون رو بهتر ببینید. فقط به این دو سال سه سال زندگیتون نگاه نکنید. نگید بیشتر زندگیمون توی کنکور و دانشگاه تعیین میشه، یعنی زندگی شما اینقدر ساده باید معلوم شه؟نگاه کنیم دور ورمون رو... آدمها رو. یه مقدار جلوتر رو ببینیم، 20 سال، 30 سال بعد ارزشهای زندگیمون با الآن واقعاً چقدر تفاوت داره؟ اون موقع جز یه خاطره که -چه تلخ باشه چه شیرین لبخندی برامون میاره- چه چیزهایی از این سالها مونده؟ این وسط چه هدفی چه چیزی میتونه اونقدر ارزشمند، اونقدر قوی، اونقدر پایدار باشه که در همهی سالها هدفمون باشه؟ چه چیزی اونقدر ارزشمنده که ارزش یک عمر من رو داشته باشه؟ زندگی کردن فقط برای اون لحظه؟خوش بودن فقط برای همون لحظه؟ این ارزشیه که من برای خودم قائلم؟ نکنه این وسط امتحانی به نام المپیاد قراره چیزی رو برای من مشخص کنه؟ خوب، نه... باید چیز زیباتر، چیز با ارزشتری باشه. ما و هدفمون چندان فرقی نداریم، یه آدم رو زندگیش معلوم میکنه و هدفهامون زندگیمون رو. ما و هدفمان یکی هستیم، اما یکی شدن با چی... یا با کی؟
برای همهی دوستان که این یکسال حداقل مدتی رو با هم بودیم آرزوی موفقیت میکنم، مخصوصاً در زندگیشون؛
همیشه شاد و 2در باشید اما تنبل نباشید
در پناه دوست
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------
به نام خدا
سلام،
شاکی ام، شاکی از خیلی چیزها، شاکی از این زندگی ای که برامون ساختند، از این که از 6 سالگی مجبورت می کنن که قسمت عمده زندگیت رو درس بخونی، از این که هیچ وقت اجازه نمی دن که خودت فکر کنی ببینی می خوای چی کار کنی، در نتیجه هیچ وقت هم نمی فهمی که آیا اصلاعلم آموزی رو دوست داری یا نه؟ قشنگ ترین درس ها رو هم اگه به زور یادت بدن، ازشون بدت می یاد. بعد که میای دانشگاه که دیگه بدتر. تو این یه سال دانشگاه، یکی ازچیزهایی که من رو خیلی اذیت می کرد این بود که حس می کردم من واقعا تصمیم دارم که درس بخونم و این برام مهمه، ولی انگار برای هیچ کس توی اون دانشگاه این مهم نیست، برای اون ها فقط این مهمه که تو آخر کار نمره خوبی بگیری، من درس خوندن رو دوست دارم، ولی نه در اون حدی که توی اون دانشگاه از آدم می خواند. وقتی بیشتر فکر کردم، دیدم مشکل یه جای دیگه اس. مشکل اینه که اون ها اصلا براشون مهم نیست که تو چه چیز رو دوست داری و چه جور آدمی هستی؛ اونا براشون این مهمه که تو اگه می تونی، فلان درس ها رو بخونی و نمره بگیری، وگرنه هم که هیچ، حالا اگه این درس خوندن، با تنفر باشه، یا با لذت باشه یا هر چیز دیگه، مهم نیست. می دونید مشکل اینه که انگار اونا به ما به شکل یه سری ابزار نگاه می کنن، نه به صورت یه سری آدم، بعد که بیشتر فکر کردم، دیدم می تونم این قضیه رو به جاهای دیگه هم تعمیم بدم، توی بعضی خانواده ها درس خوندن بجه ها به قدری مهم شده که حتی از بعضی خصلت های انسانی اون ها هم بیشتر بهش توجه می شه، برای همینه که بچه هایی که می خوان بچه های خوبی باشن، اصولا زندگیشون رو یا در خونه می گذرونن یا در مدرسه، ولی این به نظر من یه فاجعه است. اصلا توی مدرسه ها انگار یادشون رفته که این دانش آموز یه آدمه، یه آدم که دوست نداره همه زندگیش رو سر کلاس بگذرونه. اصلا چرا سیستم های آموزشی رو مثال می زنم، همه زندگی مون این جوری شده، توی اداره ها، توی سیستم اقتصادی و خلاصه همه جا فراموش کردیم که آدم ها قبل از هر چیز، به خاطر این که آدم هستن، و یه خصلت های فطری دارن، ارزشمند هستن، درست نیست که اون ها رو فقط به عنوان یه سری ابزار دید. راستی به نظر شما چرا زندگی ها این جوری شده؟ من فکر می کنم که این دستاورد پیشرفت های بشره، دستاوردهای این سیری که به سمت پیشرفت صنعت و علم و ... داریم طی می کنیم، آره انگار ما باورمون شده که باید در این راه تموم زندگی و روح و روانمون رو خرج کنیم، آره خوب مردم علم دوست ایران هم که خیلی گزینه های خوبی هستن برای این که صبح تا شب دنبال علم بدوند تا دنیای علم و صنعت پیشرفت کنه (پیشرفتی که شاید هیچ وقت توی کشور خودشون هم نبینندش) ،.
بدتر از همه این که به ما تلقین می شه که همین که فقط درس بخونیم و ابزارهای خوبی برای سیستم اطرافمون باشیم، این از بزرگ ترین خوبی هاست. من که نمی تونم قبول کنم که خدا آدم ها رو برای این آفریده باشه.
راستش توی این درگیری فکری، به المپیاد هم خیلی فکر کردم. قبول کنین که المپیاد یه پدیده ای هست که توش آدم ها خیلی بیشتر ارزش دارن (من در مورد المپیاد کامپیوتر و ریاضی، مخصوصا کامپیوتر صحبت می کنم). این حرف رو به چند دلیل زدم:
یکی این که المپیاد رو خود آدم انتخاب می کنه، نه این که مجبور باشه. مگه این که صرفا به خاطر کنکور این کار رو کرده باشه که من، دوستانم و دوستان قدیمی همیشه این نیت رو نیت بدی برای شروع المپیاد
می دونستیم.
دوم این که توی المپیاد، خود شخص خیلی مطرح می شه، واقعا فکر کردنش و IQی شخص، مهمه. این خود شخصه که می شینه فکر میکنه ایده میزنه، سوال رو حل می کنه و بعد خودش و بقیه اون رو
تحسین می کنن.
یکی دیگه این که واقعا جو جالبی داره که توی اون، همه تو رو تحویل می گیرن، حتی خود مسوولین برگزاری، حتی اگه خیلی نتایج خوبی هم توی المپیاد کسب نکنی، می دونی چرا؟ چون که اون ها خیلی ابزاری به آدم ها نگاه نمی کنن، اونا می فهمن همین که یه نفر واقعا تصمیم گرفته المپیاد بخونه چه قدر ارزش داره، و در ضمن می فهمن که آدم ها با المپیاد خوندن چه چیزهای بزرگی به دست می آرن و چه طلا بشن چه نه، یه جورایی خفن می شن. خوب اون ها خودشون المپیادی بودن دیگه.
راستی یه چیز دیگه هم هست: این که المپیاد خوندن معمولا ارزش گذاری درونی لازم داره. چون اولا داری یه کاری فراتر از نظام آموزشی قالب می کنی که اگه باهات مخالفت نکنن، خودش خیلیه. دوم این که خیلی ها اصلا حال و هوای المپیاد رو درک نمی کنن، و سوم هم این که احتمال داره که طلا نشی، و باید المپیاد رو با یه اهدافی غیر از صرفا هدف طلا شدن بخونی. آخه می دونید، اگه بخواید صرفا با ارزش های بیرونی که سیستم برای شما قایل هست پیش برید، ممکنه بالاخره یه جایی (مثلا توی دانشگاه) به این نتیجه برسید که این ارزش ها خیلی مسخره هستند و یا این که اون ها شما رو ابزار می بینن نه آدم.
آهان، یکی دیگه هم این که خدایی توی المپیاد کامپیوتر، لازم نیست به خودت فشار بیاری، اتفاقا باید ذهنت رو هم باز نگه داری، خلاصه این که واسه المپیاد کامپیوتر خوندن، معمولا تو رو مجبور به یک بعدی شدن و تحت فشار روحی بودن نمی کنه (البته خوب متاسفانه اون آخراش رقابته و رقابت همیشه یه مقداری فشار روحی داره، که من فکر می کنم با اون هم یه جورایی می شه کنار اومد).
و دلیل آخر که دلیل جالبیه این که:
به نظر شما اگه ما از اول کنکوری بودیم، میومدیم یه وبلاگ در مورد کنکور راه بندازیم؟ و اگه هم این کار رو می کردیم، شما می اومدید توش نظر بدید؟ اصلا اگه شما کنکوری بودید، دیگه وقت این کار رو نداشتید، چون شما یه سری آدم معمولی نبودید، شما کنکوری بودید، یعنی یک سری ابزار(از کنکوری ها معذرت می خوام، واقعیته دیگه، خود من هم الان یه ابزارم به اسم دانشجو).
چه قدر حرف زدم، خلاصه این که خدایی سعی کنید به المپیاد درست نگاه کنید.
خدایا به ما کمک کن تا با تغییر سرنوشت خویش، بر آنان که ظالمانه می خواهند سرنوشت ما را تغییر دهند پیروز شویم!
از این که دارم خداحافظی می کنم ناراحتم، خیلی هم مطمین نیستم که تا حالا همه حرفام رو در مورد المپیاد زده باشم، ولی،
خداحافظ، خداحافظ، خداحافظ